سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
بارالها ! دوستی ات را محبوب ترین چیزها نزدم گردان . ترس از خودت را ترس بارترین چیزها برایم قرار ده و با شوق دیدارت، نیازهای دنیا را از من ببُر و هر گاه چشمْ روشنی اهل دنیا را از دنیایشان قرار دادی، چشمم را با عبادتت روشن کن . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفهای دل شیطان

  نویسنده: شیطان  
 

حیف ... من از ته دلم دوستت دارم ... نمی دونم چرا نمی تونم فراموشت کنم لعنتی ... هر چی می خوای بگو ... من دوستت دارم ... هر چقدر می خوای التماس کن ... من دوستت دارم ... فقط دوست داشتنم به سبک خودمه ... ستکشم این جورنه ...

تو می شینی روی صندلی ... دست و پاهاتو می بندم ... منم زانو می زنم جلوت ... می بینی ؟؟؟ این جوری تو احساس قدرت می کنی ... اخه تو نشستی رو صندلی ولی من زانو زدم جلوت ...

این جا همون جای قدیمیه ... ببین چقدر تمیزه ... همیشه دلت می خواست این جا با هم زندگی کنیم ... یادته ؟؟؟

خب ... حالا داری به ارزوت می رسی ... میز شامو چیدم ... برای دو نفر ... من و تو ... یه میز چوبی خوشگل ... دو تا صندلی هم دو طرفشه ... یکی مال من ... یکی مال تو ... دو تا شمع ... روی میز ... دو تا بشقاب ... یکی مال من ... یکی مال تو... غذا ؟؟؟ بعدا بهت می گم ... می خوام سورپرایز شی ... روبروی صندلی تو یه پنجره هست ... همیشه روی صندلیت می شستی ... از قاب پنجره یه درخت معلوم بود ... و قله کوه ... همیشه با عشق نگاهشون می کردی ... بهت احساس قدرت می دادن ... اما الان صندلیتو پشت به پنجره گذاشتم ... عیب نداره ... موقع شام می بینیشون ... نه ؟؟؟ باشه ... بیا ... صندلیتو بر می گردونم ...

داری گریه می کنی ؟؟؟ فدای اشکات بشم ... همیشه دوست داشتم اشکاتو بخورم ... الانم می خورم ... زبونمو می ذارم روی چشمات ... وااای ... چقدر خوشمزه  ... تو ام همیشه اشکامو با دستای نازت پاک می کردی ...

خب ... بسه دیگه ... خورشید داره غروب می کنه ... چقدر اسمون زیباست ... رنگ خون ... چه شکوهی ... بسه دیگه ... باید شام بخوریم ... ولی نه ... هنوز یه کم مونده ... اول ... باید اره برقیمو  روشن کنم ... وااای ... چه صدای گوش نوازی داره ... اشکات مثل سیل دارن میان پایین ...... نترس ... یه لحظه بیشتر طول نمی کشه ... صدای جیغت تو سرم می پیچه ... و بعد ... وااای ... چه با شکوه ... چه زیبا ... چه لذت بخش ... خون گرمت می پاشه رو صورتم ... کف کلبه غرق خون می شه ... چه زیبا ... چه لذت بخش ... چه عظمتی ... سر زیباتو بر می دارم ... موهای سیاهت ... چقدر نوازش کردنشون واسم لذت بخش بود ... چشمات ... چرا بستیشون ؟؟؟ ترسیده بودی ؟؟؟ اااه ه ه ... حالا چه جوری با هم تا صبح قدم بزنیم و ستاره هارو بشماریم ؟؟؟ تو که نمی بینی ... عیبی نداره ... خودم دستاتو می گیرم که نیافتی ...

سرتو می ذارم روی میز ... درست وسط میز ... با اره برقیم تیکه تیکه می برمش ... چشمات و گونه هات و لبات مال منه ... درست مثل همیشه ... اشکات رو صورتت خشک شدن ... مزه خون گرفته ... از این خوشمزه تر این دنیای لعنتی چیزی هست ؟؟؟ 

حالا فهمیدی شام امشب  چیه ... ؟؟؟

 

 


 
   
یکشنبه 87 تیر 30 ساعت 11:19 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  تعطیل شد ...
عادلانه است ... نه ؟؟؟
شام امشب ... !!!
عدالت ؟؟؟ ...
[عناوین آرشیوشده]
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
پیوندهای روزانه

23791: کل بازدید

1 :بازدید امروز

3 :بازدید دیروز

 RSS 

 
آرشیو
 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
حرفهای دل شیطان
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک