• وبلاگ : حرفهاي دل شيطان
  • يادداشت : داستان شيطاني
  • نظرات : 6 خصوصي ، 26 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + احمد 
    واقعا نميدونم چي بگم.ميدوني داستانت مثل چي ميمونه مثل اين ميمونه که من برم تو قفس شير بعد اگه منو خورد بگم اي واي اي شير مهربون چرا منو خوردي
    کساني هم که با شما همدردي ميکنن نميدونن واقعا چه جوري خودشونو همدرد نشون بدن.خدانگهدار آهويي که در چنگال گرگها قرار گرفتي