سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
ایمانِ کسی برای خدا خالص نمی شود، تا آن که خداوند، نزدش از خودش، پدرش، مادرش ، فرزندانش، خانواده اش و هر آنچه از مردم دارد، محبوب تر باشد . [امام صادق علیه السلام]
حرفهای دل شیطان

  نویسنده: شیطان  
 

به دلایل کاملا شخصی دیگه نمی نویسم ...

خداحافظ تا همیشه ...


 
   
سه شنبه 87 مرداد 29 ساعت 12:50 عصر

  نویسنده: شیطان  
 

صدای این اره برقی لعنتی چه آرامشی به ادم می ده ... ولی الان که فکر می کنم ...

یه فرصت دیگه می تونم بهت بدم ...

واسه اینکه به دست من کشته نشی یه راه داری ...

اونم اینه که خودت خودتو بکشی ...

نظرت چیه ؟؟؟

عادلانه است ... نه ؟؟؟
 
   
یکشنبه 87 مرداد 20 ساعت 2:27 عصر

  نویسنده: شیطان  
 

حیف ... من از ته دلم دوستت دارم ... نمی دونم چرا نمی تونم فراموشت کنم لعنتی ... هر چی می خوای بگو ... من دوستت دارم ... هر چقدر می خوای التماس کن ... من دوستت دارم ... فقط دوست داشتنم به سبک خودمه ... ستکشم این جورنه ...

تو می شینی روی صندلی ... دست و پاهاتو می بندم ... منم زانو می زنم جلوت ... می بینی ؟؟؟ این جوری تو احساس قدرت می کنی ... اخه تو نشستی رو صندلی ولی من زانو زدم جلوت ...

این جا همون جای قدیمیه ... ببین چقدر تمیزه ... همیشه دلت می خواست این جا با هم زندگی کنیم ... یادته ؟؟؟

خب ... حالا داری به ارزوت می رسی ... میز شامو چیدم ... برای دو نفر ... من و تو ... یه میز چوبی خوشگل ... دو تا صندلی هم دو طرفشه ... یکی مال من ... یکی مال تو ... دو تا شمع ... روی میز ... دو تا بشقاب ... یکی مال من ... یکی مال تو... غذا ؟؟؟ بعدا بهت می گم ... می خوام سورپرایز شی ... روبروی صندلی تو یه پنجره هست ... همیشه روی صندلیت می شستی ... از قاب پنجره یه درخت معلوم بود ... و قله کوه ... همیشه با عشق نگاهشون می کردی ... بهت احساس قدرت می دادن ... اما الان صندلیتو پشت به پنجره گذاشتم ... عیب نداره ... موقع شام می بینیشون ... نه ؟؟؟ باشه ... بیا ... صندلیتو بر می گردونم ...

داری گریه می کنی ؟؟؟ فدای اشکات بشم ... همیشه دوست داشتم اشکاتو بخورم ... الانم می خورم ... زبونمو می ذارم روی چشمات ... وااای ... چقدر خوشمزه  ... تو ام همیشه اشکامو با دستای نازت پاک می کردی ...

خب ... بسه دیگه ... خورشید داره غروب می کنه ... چقدر اسمون زیباست ... رنگ خون ... چه شکوهی ... بسه دیگه ... باید شام بخوریم ... ولی نه ... هنوز یه کم مونده ... اول ... باید اره برقیمو  روشن کنم ... وااای ... چه صدای گوش نوازی داره ... اشکات مثل سیل دارن میان پایین ...... نترس ... یه لحظه بیشتر طول نمی کشه ... صدای جیغت تو سرم می پیچه ... و بعد ... وااای ... چه با شکوه ... چه زیبا ... چه لذت بخش ... خون گرمت می پاشه رو صورتم ... کف کلبه غرق خون می شه ... چه زیبا ... چه لذت بخش ... چه عظمتی ... سر زیباتو بر می دارم ... موهای سیاهت ... چقدر نوازش کردنشون واسم لذت بخش بود ... چشمات ... چرا بستیشون ؟؟؟ ترسیده بودی ؟؟؟ اااه ه ه ... حالا چه جوری با هم تا صبح قدم بزنیم و ستاره هارو بشماریم ؟؟؟ تو که نمی بینی ... عیبی نداره ... خودم دستاتو می گیرم که نیافتی ...

سرتو می ذارم روی میز ... درست وسط میز ... با اره برقیم تیکه تیکه می برمش ... چشمات و گونه هات و لبات مال منه ... درست مثل همیشه ... اشکات رو صورتت خشک شدن ... مزه خون گرفته ... از این خوشمزه تر این دنیای لعنتی چیزی هست ؟؟؟ 

حالا فهمیدی شام امشب  چیه ... ؟؟؟

 

 


 
   
یکشنبه 87 تیر 30 ساعت 11:19 عصر

  نویسنده: شیطان  
 

سلام ...
تو این چند روزی که کمی تا قسمتی از تمدن دور بودم ... وقت نسبتا خوبی داشتم واسه اینکه به یه سری مسایل فکر کنم ... به یه سری نتایج برسم ...
این جایی که بودیم موبایل انتن نمی داد ... اب گرم نداشتیم ... ماشین نبود ... تلویزیون هم به زور می گرفت ... کلا خوش گذشت ...

به این فکر کردم که چرا خدا یه سری از بچه ها رو کامل خلق نمی کنه ؟؟؟ این ظلم نیست ؟؟؟ این عدالته ؟؟؟
 این که یه خانواده با ذوق و عشق بچه دار بشن ... اما اون بچه هرگز هیچ کدوم از خواسته های اونا رو بر اورده نکنه ...
 این  که هم اون بچه و هم پدر و مادر تا اخر عمرشون عذاب بکشن ... اینکه پدر و مادر تمام عمرشونو به پای کسی بریزن که می دونن اخرشم به جایی نمی رسه ... اینا عدالته ؟؟؟
یه خانواده رو می شناسم که یه بچه 18 ساله دارن ... یه پسر خوشگل ... اما اون نمی تونه راه بره ... نمی تونه درست حرف بزنه ... نمی تونه درست بنویسه ...
 مدرسه می ره ... اما مدرسه استثنایی ... نمی دونم تا حالا محیط این مدرسه ها رو دیدین یا نه ... من یه بار مجبور شدم برم ... محیط افتضاحی داره ...و پرسنل بی نهایت بی مسئولیت ...
من تو اون مدت کمی که اونجا بودم داشتم دیوونه می شدم ... حالا تصور کنید مادر این بچه الان 8 ساله که از صبح تا ظهر همراه بچه تو مدرسه می مونه ...
البته نه سر کلاس ... ولی می مونه چون اون به تنهایی از پس کاراش بر نمیاد ... امسال می ره اول دبیرستان ... پدر و مادرش کل زندگیشونو برای اون گذاشتن ... در حالی که می دونن اخرش هیچی نمی شه ...
واقعا چرا ؟؟؟ چرا خدا این کارو می کنه ؟؟؟ زندگی این همه ادمو تباه می کنه که چی بشه ؟؟؟ این عدالته ؟؟؟

این که گفتم فقط یکی بود ... من خودم حد اقل 5 تا از این خانواده هارو می شناسم ... تازه اینا وضع مالیشون خوبه ...
خانواده ای رو تصور کنید که با داشتن چنین بچه ای به نون شب محتاجن ...
یا کسی که پول عمل قلب بچه اش رو که کم توان ذهنی بود نداشت بده ...
و در مقابل بچه کاملا سالم و زیبا و باهوشی که به خاطر سهل انگاری خانوادش بینایی یه چشمشو تقریبا از دست داده ...
یا پدری که مجروح جنگیه و بچه اش مثل یه تیکه گوشت تمام عمرش کنار اتاق خوابیده ... البته این بچه تقریبا یک سال پیش فوت کرد ...
تو یه سال گذشته تقریبا 10 تا بچه زیر 7 سال دیدم که به جای انگشت زائده های کوچیکی به مچ دستشون بود ... بچه های فوقالعاده زیبایی بودن ... ولی واقعا چرا ؟؟؟
یا ... خیلیای دیگه که فکر کردن به وضعیتشون هم ادمو عذاب می ده ...

نمی دونم ... شاید این عدالته ... کسی نظری نداره ؟؟؟

خدارو شکر ... به خاطر زندگی که دارم  ... حتی اگه اون جوری که انتظارشو داشتم نیست ... حداقل هممون سالمیم ...
خدایا معذرت می خوام ... به خاطر وقتایی که از زندگیم شکایت می کنم ...
چقدر ادم می شناختم و خودم خبر نداشتما !!!


پ.ن. : گفته بودم باید یه تصمیم مهم بگیرم ... ولی نگفتم چی ... گرفتمش ... هورااا ...
پ.ن. : از اون دوستایی که واسه این تصمیم کمکم کردن ممنونم ... به خصوص از "ا" و "س" عزیزم ...
پ.ن. : نمره هامو گرفتم ... خوب بودن ... خدارو شکر ...

فعلا ...


 
   
چهارشنبه 87 تیر 26 ساعت 7:55 عصر

   1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  تعطیل شد ...
عادلانه است ... نه ؟؟؟
شام امشب ... !!!
عدالت ؟؟؟ ...
[عناوین آرشیوشده]
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
پیوندهای روزانه

24028: کل بازدید

22 :بازدید امروز

1 :بازدید دیروز

 RSS 

 
آرشیو
 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
حرفهای دل شیطان
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک